اپیزود شانزدهم | روز زیبای برفی
امکان پرداخت آنلاین
توضیحات
مرد نابینایی گوشه پیادهرو نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود.
روی تابلو نوشته بود: من نابینا هستم لطفا کمک کنید. هوا سرد بود و مردم بی توجه از کنارش عبور می کردند
مرد نویسندهای از کنار او می گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد نابینا اجازه بگیرد؛تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و نوشته دیگری روی آن نوشت و سپس تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
اپیزود شانزدهم | امروز یک روز زیبای برفی است...
با قصه ها زندگی کن... ?
ادامه
مشاهده بیشتر
دیدگاه خود را بیان کنید
ثبت نظر
دیدگاه کاربران